صعود به قله سبلان
خانه / کانون‌های موسسه طبیعت / سفرهای کانون کوه / صعود به قله سبلان

سبلان

برنامه دو روزه صعود به قله سبلان

 

سطح برنامه : این برنامه از نوع کوهپیمایی  سنگین می باشد

زمان برنامه:

زمان و تاریخ حرکت : عصر روز چهارشنبه 27 تیرماه
زمان و تاریخ بازگشت : جمعه 29 تیر حوالی آخر شب


وعده های غذایی : تمام وعده های غذایی به عهده خود عزیزان می باشد که شامل دو وعده صبحانه ، دو وعده ناهار و دو وعده شام

خدماتی که گروه ارائه می دهد:

۱. وسیله نقلیه
2. بیمه مسئولیت مدنی با سقف دیه کامل
3. راهنمای مجرب کوهستان

شرایط کنسل شدن برنامه :
شرایط آب و هوایی در برنامه های کوهنوردی و طبیعت گردی حائز اهمیت می باشد، لذا در صورت نامساعد شدن شرایط جوی برنامه کنسل خواهد شد.

لوازم مورد نیاز :
کفش مخصوص کوهپیمایی،کوله  دو روزه، کیسه خواب، چادر، پوشاک مناسب گرم و سرد، هد لامپ و باطری اضافه، لوازم بهداشتی و شخصی، قمقه آب و فلاسک چای، گاز خوراک پزی (اختیاری)، قاشق ، چنگال ، چاقو ، لیوان، وعده های غذایی، تنقلات و میوه، آب آشامیدنی
عینک ، کلاه ضد آفتاب و داروهای شخصی، دوربین (اختیاری)، کارت ملی، همراه داشتن وجه نقد

هزینه برنامه : 320،٠٠٠ تومان

دوستانی که تمایل دارند در این برنامه ما را همراهی کنند، باید باید باید تا پایان روز دوشنبه 25 تیرماه پس از پرداخت هزینه، با ارسال عکس از فیش واریزی و اطلاعات شخصی( نام، نام خانوادگی، نام پدر، شماره شناسنامه، کد ملی، تاریخ تولد) ثبت نام خود را قطعی کنند. حساب زیر برای واریز هزینه سفر می باشد

6219861032591355 به نام محمد اسدی

برای اطلاعات بیشتر می توانید با خانم نسیم صادق زاده  تماس بگیرید.
۰۹۱۲۳۱۶۶۵۸۱
@nasimsadeghzadeh

کانون کوهنوردی طبیعت

گزارش

 

ما تازه مه صبحگاهی اردبیل رو پشت سر گذاشتیم ، معروفه  که همیشه  صبح اردبیل به اینگونه شروع میشه

پدیدار شدن کوه ، بعد تمام شب  در جاده بودن ، دعوتی برای ملاقت با این منبع انرژی بود.من اولین عکسم رو گرفتم ، هرچند میدونستم نماها ی بهتری قطعاً در انتظارم هست ، اما اولین برخورد من ، سبلان ، دور و با فیلتری از قابِ اتوبوس ، میان خط های  تیر برق بود .

میدونی ... انگار وقتی قرار داری  به قله ای برسی ، هنگام اولین پدیدار شدنش  به تو سلام میگه ، بعد تو با لرزشی که بی اختیار تو وجودت میوَزِ  سلامش رو جواب میدی  ، سلام ، مرسی که منو میپذیری

سرپرستمون وقتی گفت برای محلی های اینجا ، سبلان بسیار مقدسه و  مردی هست  در برابر پیری خودش رو در آب دریاچه ی سبلان  رویین تن میکنه ، یافتم که تجربه ی  جالب و منحصر به فردی در پیش دارم ... 

از اتوبوسمون پیاده شدیم ، همه برامون آب مهم بود و بستن کفشمون . یکی کفشش کهنه بود  که حکمی از مصاحبت با خاک های گوناگون در ارتفاع های متفاوت بود ، یکی هم مثل من ، کفشش  تازه و نوی نو بود . آخرین باری که  کفشم اینجوری خودنمایی میکرد آل استار سفیدی خریده بودم که از شدت سفیدی میخواستم از قصد به اینور اونور بمالم که انقدر جلب توجه نکنه .  سبلان نگذاشت که این ترس به دلم بیفته که با کفش پانخورده امکان داره مشکلی برام بیش بیاد . دلم قرص بود

به صف شدیم و خوش خوشان حرکت کردیم . ارتفاع  ٤٨٥٠ منتظرمون بود و ما قدم اول رو برداشتیم

اطرافمون آفتابی ، باز و همه چیز برای فقط و فقط نفس کشیدن ، مهیا بود ، دم ، بازدم ، دم ، بازدم ، خِرش خِرش سنگ ریزه های زیرپا  با صدای نفس های عمیق در هم می آمیخت

ناهار رو مثل اعیان های تابلو های امپرسیونیستی کنار جویباری خوردیم ، با این تفاوت که ما درحالِ افتاب سوخته شدن بودیم و قرار نبود به عمارت هامون  برگردیم ، با باتوم هامون ، کیلومترها باید طی میکردیم و اگه ضدافتاب نمیزدیم قسمت های بیرون مونده از لباس ، پوست کن میشد

با اینهمه ، به اینها مگه فکر میکردیم ؟  

تو پای به راه  در نه و هیچ مپرس 

خود راه بگویدت که چون باید رفت

 

یکی از بچه ها کیسه ای با خودش آورده بود تا نقشی هرچند کوچک در احترام گذاشتن و ناز دادنِ مادرْ زمین داشته باشه . منهم که سرم برای اینکارا درد میکنه مثل  عقابی تیزبین ، از زیر سنگها سَرِ نوشابه ، میونِ  جویبار،  رشته ای پلاستیکیِ رقصان ، زیر پام یهو پوست آبنبات برق برقی رو شکار میکردم و بهش که  ته صف بود میرسوندم

نزدیک پناهگاه بطری و قوطی و ... زیاد تر شد و یکی به شوخی گفت " بچه ها به تمدن  داریم نزدیک میشیم " و من فکر کردم چی میشه  که یک کس که اینقدر عاشقِ  که  سختی های  راه رو تحمل میکنه و کوه را مینوردِ ، دلش میاد پلاستیک رو رها کنه پشت سرش ... البته فکر میکنم برای هممون اتفاق افتاده حواسمون نباشه و زباله از دستمون بی خبر پرواز کنه

به پناهگاه رسیدیم ، کوهنوردای دیگه مستقر شده و آسوده بودند ، ما  تازه کوهی باید برپا میکردیم ! چادر هامون رو میگم

کوله هامون که با جیپ رسیده بود رو گرفتیم و سمت اردومون که میرفتیم ، روی سنگ بزرگی چیز عجیبی دیدم ! مثل علامت های راهنمایی رانندگی که عکس آدمی درحال عبور رو کشیده که بیانگر اینه احتیاط کنید ، روی تابلو خرس کشیده بودند

عبور کردیم و  حالا ما هم مثل اون کوهنوردای مستقر شده و آسوده بودیم

در  اون ارتفاع  و خستگی مطبوع ، یه چیزی میچسبه . دیدم چند نفر دیگه هم موافق بودند ، پس نشستیم و گروهی مدیتیشن کردیم . دم ، بازدم ...

موقع شام که شد هرکس درحالِ سروکله زدن با کپسولاش بود و من و هم چادریم به چادر دیگه سر زدیم ، منکه کنار  شعله کپسول که روش فسنجون درحال قل قل خوردن بود دستم رو گرم میکردم یهو دیدم که بچه ها میگن اوه اوه بارون ، ما پنج نفری به داخل چادر یک نفری جهیدیم و من با یه دست دیگ لوبیا دستم بود و با دست دیگه کفشم . بارون بند نمیومد که هیچ ، تگرگ هم شروع شد ، ولی زود قطع شد و من و هم چادریم که در کمین صدای کم شدن تَق تَق بارون بودیم  برگشتیم به چادرمون

آغوش کیسه خواب و خاموشی ... 

صبح برای  رفتن به قله آماده بودیم و متوجه شدیم خرس کوله ی یکی از بچه هارو برده و ریش ریش کرده

پول و مدرک به درد خرس نمیخورِ ، او به نبات داخل کوله هم رحم نکرد و همه ی خوراکی های دوستمون رو مِیل کرد

من تا برسیم به قله هر دفعه که یادم میومد ، با خودم میگفتم " خرررس !! "  این موجودِ بزرگِ ترسناک !  فاصله ای به اندازه ی پارچه ی چادر با او  ! ترسِ دوست داشتنی ای بود و خب ما زنده ایم الان  و میتونیم برای دوستامون تعریف کنیم

 ارتفاع گرفتیم و رسیدیم به یخ ها یی که کنار راه مثل سرسره شده بود .  یک سری ، سر میخوردند و کاملاً معلوم بود دارند لذت میبرند  و یک سری یاشاسین یاشاسین و ماشاالله ماشاالله گویان به سمت قله میرفتند ، مثل ما

ما در عجب صدای اون مردی بودیم که توی این ارتفاع و وضعیت ، آهنگش رو با صدایی رسا میخوند

باد زیاد شد و ما نزدیک قله بودیم

تا دریاچه فاصله ای نبود و بعد از راهپیمایی روی برف ... دریاچه نمایان شد .

دریاچه ... 

یک دقیقه سکوت میکنم  ... 

 

 شنیده بودم آبش صفر درجه است ، و پیشنهاد میدم هرکس میره یادش نره دستش رو بذاره توی آب . کف دستهام توی آب بود و اجازه دادم سبلان ،  هرچی انرژی که صلاح میدونه  به منی که براش تا اون جا اومدم رو منتقل کنه . اگه این صحنه انیمیشین میشد دستم  مثل بلور نشون داده میشد . درست یادم نمیاد چه دعایی کردم ، اما روح من به سبلان سلام داد و هنوز هم با هم خداحافظی نکردیم .

ما شب درراهه برگشت به تهران بودیم شهری که  دوشب پیش بهش وعده دادیم با دست پر و قوایی تجدید شده بهش برمیگردیم تا به عاشقانه ترین حالت ممکنمون زندگیمون رو رقم بزنیم

  صبحدم، اردبیل مثل همیشه با مِه دلفریبش کنار جاده توی چشمِ یه مسافر دیده میشه ، آفتاب هنوز به چشم مردی که آپاراتی کنار جاده داره  نیومده ، مرد رویین تن ، خیلی وقته که آب تنیشو کرده و برگشته خونه  و مثل یک آدم عادی  زندگیش رو از سر میگیره ، اما یه تفاوتی داره ، اون وعده داد که با دست پر و قوایی تجدید شده برمیگرده تا به عاشقانه ترین حالت ممکن زندگیش رو رقم بزنه

 

دوستت دارم سبلان .

 


دریافت مشاوره تخصصی رایگان




مطالب مرتبط


برچسب ها


ارسال پیام


 
 
 
کد بالا را در کادر وارد نمایید :